سلام

امروز فرصت بیشتری داشتم یا شاید فکرم راحت تر بود . به چند تا وبلاگ سر زدم

متوجه یه بازی شدم . برداشتن نقاب و ............. خیلی چیزهای دیگه  امیدوارم تو  توی این بازی نباشی

من از عروسکهای که باهاشون بازی میشه  هیچ خوشم نمیاد .

هر چند که میدونم یا شاید به خودم می خواهم بقبولانم که تو با دیگران فرق میکنی وقتی تو رو برادر خطاب کردم دلم می خواد شایسته باشی که میدونم هستی .....میخوام منحصر به فرد باشی و امیدوارم که باشی

دوستت دارم  ..... وقتی این کلمه رو نوشته ام اشکهام شروع کرد به اومدن  چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟

وسط نوشتن دخترم تماس گرفت  مثل همیشه با خنده جواب دادم  چه خوبه آدم میتونه باخنده همه چیز رو پنهون کنه  . 

 

 

انبوهی از این بعدازظهرهای جمعه را

به یاد دارم

که درغروب آنها

درخیابان

ازتنهایی گریستم،

می‌گفتند به ما از کودکی

که زمان باز نمی‌گردد

اما

نمی‌دانم چرا

این بعدازظهرهای جمعه بازمی‌گشتند...۱ 

 ۱ احمدرضا احمدی