امروز دوباره سر حال نیستم شاید علتش قرص فارماتونی که خوردم ....دکتر می گفت ویتامین های این کپسول حرف نداره و متناسب با سن شماست و نیاز دارید بخورید ...اما هر وقت می خورم اینگار دلم پر از غصه میشه ..... چرا ؟؟؟؟نمی دونم !!!!!!!!!!
دوست داری دوباره داستان زندگی رو ادامه بدم .....
تا کجا گفته بودم ....... اونجا که وارد دانشگاه شدم ......با چه خوشحالی قبول شدم رشته مورد علاقه من آمار بود ...چرا نمی دونم توی هر سنی آدم به یه چیز گیر میده بعدها خیلی فکر کردم چرا این رشته رو انتخاب کردم .... شاید معلمش خوب درس میداد .... ترم یک رو با موفقعیت گذروندم و ترم دوم شروع شد .
یه روز با کلی خوشحالی رفتم خونه .... اون روز مامان رفته روضه دیر شد ونیامد . تلفن زنگ زد مامان تصادف کرده بود ... شنید این خبر برام خیلی سخت بود ....با چه عجله ای خودم رو به بیمارستان رسوندم خوشبختانه فقط از ناحیه پا اسیب دیده بود . و باید یه مدت توی بیمارستان بستری میشد . اینبار بیمارستان سجاد ..... قبلا ما وقتی تصادف کردیم بیمارستان مصطفی خمینی بود. هنوز هم از اون خیابون و بیمارستان متنفر هستم ......
خلاصه درگیر شدن برای بیماری مامان من رو از دانشگاه رفتن انداخت ....و من شدم پرستار مامان .... دیگه هیچ اشتیاقی به دانشگاه نداشتم مخصوصا وقتی محیط اونجا رو دیدم یا باید با بچه ها قاطی میشدم یا باید انگشت نشون من که اهل قاطی شدن نبودم و از مهمانی های شبانه و خلاصه .......هیچ خوشم نمی امد و از اینکه مثل یه بیمار جزامی با من هم برخورد کنند ....خلاصه همه عوامل دست به دست هم داد و من برای مدتی دانشگاه نرفتم و اقدام کردم که یه کا ر خوب پیدا بکنم .....در این روزها بود . که به اداره خاله ام رفتم و اون هم من رو به رییسش معرفی کرد وگفت که ایشون دنبال کار می گردنند . بعد ا ز چند روز آقا ی رییس به خاله پیشنهاد داد که از من خوشش اومده و میخواد بیاد خواستگاری ....
اون اقا به اتفاق خانواده امدند و همان روز خواستگاری روز نامزدی تعیین شد . چقدر زود .... حالا برای این همه عجله که می کردند تا منو به خانه بخت بفرستنند تعجب میکنم ..... اون موقع ما با هم ۱۵ سال اختلاف سن داشتیم .... من خوشگل بودم ...این رو خودم نمی گفتم دیگران بودند که می گفتنند او ن اقا هیچ خوشگلی نداشت .....برام مهم نبود ..... اما مشکلات دیگری داشت که من با اون سن کم متوجه شدم و از خوش شانسی بعد از نامزدی من متوجه شدم ...و خیلی منطقی با خانواده مطرح کردم و همه پذیرفتنند .....
البته برای من این موضوع خیلی خیلی ناراحت کننده بود در اون زمان .....توی تنهایی هام خیلی ناراحت بودم اما مثل همیشه میگفتم و می خندیدم ......یه روز بطور اتفاقی اگهی استخدام این جایی رو که کار میکنم پیدا کردم و در امتحانش شرکت کردم و قبول شدم ......
و در همین رفتن و امدنهای امتحان و فرم پر کردنها با یه اقا پسر خوب آشنا شدم .... این پسر خیلی با شخصیت بود..... اون موقع دانشجوی دانشگاه ملی بود <شهید بهشتی > .... با ادب بود و متین و اما از نظر شکل اصلا خوشگل نبود . کارم نداشت تازه میخواست استخدام بشه ..... مدت آشنایی خیلی کوتاه مدت بود . در اولین روز شروع بکار در اداره بعد از ظهر همون روز با خانواده به خواسنگاری من امدند ...
باز هم مثل سابق خانواده که مادر بود . خواهرم وعموی مامان <همون عموی که موقع برگشت از خانه انها ما تصادف کردیم > موافقت کردند و من با مهریه ۱۱۰ هزار توما ن با نام حضرت علی زندگی رو شروع کردیم
همسرم تنها فرزند خانواده بود ... و به همین دلیل ما در طبقه دوم خانه پدری همسرم سکونت کردیم ... و من در تاریخ ۷ تیر ماه سال هزار وسیصد و پنجاه هشت زندگی مشترکم رو آغاز کردم
زندگی که سر تاسر پر از عشق بود وفداکاری .....عشق همسر و خشونتهای مادر همسر ......
سال بعد ۷ مهرماه هزار و سیصد و پنچاه ونه دخترم بدنیا امد .....
و بعد از ده سال ۱۰ خرداد ماه هزاروسیصد وشصت و نه دختر دوم هم به جمع سه نفری ما پیوست
چقدر توی نوشتن همه چیز ساده هست و چه قشنگ ادم میتونه سختی ها رو فراموش کنه در صورتی که هر روز زندگی برای ادم مثل یه قرن میمونه .اماوقتی میگزره میبینی مشکلات چقدر کوچک بودند ...
الان همسرم بازنشسته شده چون اون دو سال سربازی رو داشت و من هنوز باید کار بکنم .... اداره ای که هیچ وقت دوستش نداشتم .... همیشه برام مثل یه زندان بوده و هست و حالا فقط میام پای کامپیوتر و از این وبلاگ به اون وبلاگ همیشه کتاب میخوندم اما حالا حوصله کتاب خوندن رو ندارم
از وقتی که به یاد ادارم همیشه یه قران و یه کتاب حافظ توی کشویی اداره بود ه ولی این روزها فقط سوره یاسین رو می خونم و دیگه حافظ رو بایگانی کردم
بقولی عشق رو کنار گذاشتم قبلا عاشق بودم ...عاشق یه برگ یه گل یه کبوتر یه پروانه گلهای زرد توی چمن ها و عاشق پیر ها عاشق جونها ....عاشق خدا <که البته هنوز هنوز هم تنها عشق بزرگ منه > و همیشه براش بوسه می فرستم وووووووواما روزگار به من اموخت که عشق رو باید پنهان کرد
سلام... چند سال زندگی با چند خط نوشته شد؟؟ چه راحت!.. معجزهی قلم همینه که میگن ها!.. فکر کنم یه چهل پنجاه سالی میشد که تعریفش کردی تو این سه چهار خط!.. موفق باشی
سلام. خوب می نویسید . ادامه بدید.
منتظرم.