خب دوباره تصمیم گرفتم قصه رو ادامه بدهم ....تا اونجا گفتنم که در راه برگشت از مهمونی ماشین تصادف کرد. من فقط پای چپم شکست و مامان دو تا دستش از چهار قسمت و هشت تا از دنده هاش شکست . من و مامان هم زمان با هم از بیمارستان مرخص شدیم . وقتی به خونه رسیدم فضای خونه پر از غم واندوه بود ...... خلاصه مراسم چهلم هم بر گزار شد و من که کم کم میتونستم با چوبدستی حرکت کنم دوباره به همون دبیرستانی رفتم که فقط یک روز توش درس خونده بودم شاید یکی از بدترین روزهای یا پر غصه ترین روزهای زندگی برگشتن به دبیرستان بود . اون روز فکر میکردم تمام بچه ها به یه شکل دیگه به من نگاه میکنند . فکر میکردم اون ها متوجه درون من میشن و حس میکنند که من چقدر تو خالی شدم . از ترحم متنفر بودم اما چوبدستی زیر بغل و ماجرای تصادف رو نمی تونستم پنهون کنم . الان هم که بیاد اون روز می افتم چشمهام پر از اشک میشه . خلاصه اون سال هم تمام شد و من امتحان دادم و قبول شدم البته فکر کنم همه ارفاق کردند . اون سال رو خانه پدر بزرگ زندگی کردیم من چوبدستی رو کنار گذاشتم و تونستم حرکت کنم . اولین روزی که من به بهشت زهرا بردند رو هم نمی تونم فراموش کنم . خدا برای هیچ کس نیاره ......چهار تا قبر پشت سر هم پدر بالا بود و برادربزرگم و بعد برادر کوچکم و بعد خاله مهربون و خوبم که تازه دیپلم گرفته بود و یک هفته بود که شروع بکار کرده بود ...وقتی ار اونجا برگشتمتمام صورتم کبود بود ... و این کبودی مدتی طول کشید تا از بین بره دکنرها نمی تونستن تشخیص بدن علتش چیه ؟ تا مدتها دیگه اون دختر شاداب نبودم گاهی اوقات از خونه بیرون میزدم و بدون هدف می رفتم . میخواستم از همه چیز و هم کس فرار کنم میخواستم برم بهشت زهرا زندگی کنم اما خانواده نمی گذاشتنند و حالا از اینکه اون کارها رو میکردم شرمنده مامان می شوم که باون حالش و غصه هاش من و رفتار م هم به غصه هاش اضافه می شد .. چند ماهی ما در خانه پدر بزرگ ماندیم ولی از اونجایی که همه ناراحت بودیم خواهرم و خاله با هم نساختنند و مادر بزرگم خیلی مودبانه ما رو از خانه بیرون کرد . و ما ناچار شدیم یه آپارتمان اجاره کنیم با فاصله زیاد از خانه پدر بزرگ ......
شروع زندگی جدید .......من کلاس نهم بودم .....یادم میاد یه روز معلم ادبیات داشت یه شعر میخوند درست شعر رو یاد ندارم اما باخوندن او ن شعر من یاد برادرهام اوفتام و گریه کردم .و اینقدر این گریه ها شدید بود که معلم درس دادن رو تعطیل کرد و کلی با من حرف زد . هنوز حالت چهرش رو به یاد دارم .
اون سال گذشت و بد و خوب ....سال بعد خواهرم با پسر عموی مامان ازدواج کرد . و پسر عمو به خانه ما امد . خانه بزرگتری اجاره کردیم ........تازه روزهای سخت ما شروع شد . هر روز دعوا و جار و جنجال بود .
مامان با پسرعموش <که بد ترین پسر فامیل بود . و بقولی میخواستن اهلش کنند براش زن گرفتن > خواهرم یه خونه کوچلو خرید . یه آپارتمان یه خوابه .....توی اون موقعیت من باید درس میخوندم . خیلی سخت بود . اما من به خودم قول داده بودم که شاگرد ممتاز باشم و شدم ...دیپلم گرفتم و بانمره خیلی خوب قبول شدم . و شروع کردم برای کنکور خوندن . ناگفته نماند که تابستونها سر کار میرفتم ... وقتی دیپلم گرفتم توی یه درمانگاه به عنوان صندوقدار استخدام شدم . اونجا کار تزریقات رو یاد گرفتم و همون سال توی یه رشته خوب وارد دانشگاه شدم