روزی که این وبلاگ رو درست کردم هدفم این بود که سالها سوکت رو بشکنم و با یک دوست حرف بزنم
برای همین شروع کردم به نوشتن و گفتن
از خودم گفتم و بعد وقتی از دوستم شنیدم . زندگی دوستم هم شد زندگی خودم یعنی چی وقتی فهمیدم بیماره و دل نگرون شد عزیزی که توی قلبم جا گرفت و هر روز دل نگرون سلامتی اون دوست و دوباره از روش خودم استفاده کردم همون روش سکوت و تو خود رفتن درست یا غلط رو نمی دونم چون سالها اینطوری زندگی کردم
من از وابسته شدن و دلبسته شدن می ترسم خب این هم بزرگترین نقطه ضعف من دیگه
با خودم قرار گذاشتم بودم روزهای گذشته زندگی ام رو بنویسم شروع کردم اما بعد از نوشتن و مراجعه به گذشته دوباره بیمار شدم ... دچار افسردگی شدید توی خودم رفتم و چشم هام بارونی بارونی شد. خوشبختانه این مشکل زود بر طرف شد اما به خودم قول دادم که دیگه به گذشته بر نگردم . و فقط به چیزهای خوب فکر کنم
می خواستم این وبلاگ رو پاک کنم اما کامنت زیبای دوستم با نوشته های قشنگش باعث شد که نگهش دارم و به همین دلیل قالب وبلاگ رو عوض کردم
دخترم میگه عکس قالب شبهی شماست !!!!!! نمی دونم !!!!!! شاید من که از چهره اون خوشم اومد برای همین قالب با اشکال رو دیگه پاک نکردم <دوستی خوبم اگه میتونید برام مشکل قاب رو حل کنید ممنون>
دیروز یه کتاب که چند سال پیش دوستی هدیه روز تولد به داده بود رو خوندم بطور اتفاقی بعد از گذشت چند سال نوشته بود مشکلات ما برای دیگران هیچ ارزشی نداره .و فقط اونها گوش میکنند .
من هم تصمیم گرفتم از ین به بعد توی این وبلاگ از مشکلات حرف نزنم . اما میخوام یه عالمه چیزهای خوب بگم
حالا تا بعد
از اینجا به دوست خوبم میخوام بگم یه بار از ته دل نصحیتت کردم امیدوارم یه کمی گوش کنید ودر ضمن ببخشید که راحت و صمیمی با شما صحبت می کنم
از خدای خوبم می خواهم همه خوش و خرم باشند . مخصوصا شما دوست خوبم و برادر عزیزم